چقدر عجیب غریب شده ام.... چقدر از بعضی چیز ها که مردم ازش فراری اند خوشم میاید... خوشم میاید وقتی باید راجع به چیزهای کوچک برایت توضیح بدهم خوشم میاید وقتی که میدنی میزان برای من جان توست.... دوست دارم وقتی که میگویم بخدا شک میکنی اما وقتی میگویم بجان تو آرام میشوی.... برای همینست که شبهاتاریک است اما سپیده صبح آنهمه به آدم لذت میدهد... عاشق همین عجیب بودنم هستم... عاشق اینم که باور میکنم فراموشم کرده ای و یکهو وسط روز حضورت مثل شق القمر میشود... دست خودم نیست
سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی اما آرزوی من برای خوشبختی تو تو را درخواهد یافت و دربر خواهد گرفت و احساس خواهی کرد اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تر و نخواهی دانست که چرا... |
About![]()
هیچ کس نخواهد دانست روی سخن من با که بوده است, با خداوند خویش که همچون مردی زیباست یا با مردی زیبا که خداوندگار زندگی من بوده است...
Home
|